رمان منتهی به خیابان عشق از نویسنده صدای بیصدا با لینک مستقیم
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 1870
خلاصه رمان: سرنوشت راحیل با تصمیم پدر رقم میخورد؛ او باید با پسری کاملاً غریبه ازدواج کند. تنها امیدش، برادرش رستگار بود که همیشه وعدهٔ حمایت داده بود، اما حالا که او هزاران کیلومتر دورتر است، راحیل چارهای جز تسلیم ندارد. در ناامیدی کامل، آخرین تلاشش را میکند و پنهانی با دوست برادرش ارتباط برقرار مینماید …
قسمتی از رمان منتهی به خیابان عشق
نمیدونستم دوستش به داداش رستگار خبر داده یا نه اما هر ثانیهای که میگذشت من فقط داشتم قالب تهی میکردم. اگه خبر داده بود چرا داداش یه زنگ نزده بود چه خبره؟! -پاشو به کارت برس نشستی پای تلفن که چی بشه. -کدوم کار حاج مامان شوهر داری؟ -راحیل اینقدر خون به جیگر من نکن خبر دادی رستگار نمیذاره تو رو به زور عقد کنن. -اگه بفهمه و برسه اگه خبر نگیره از کجا میخواد نذاره؟ -مگه نگفتی بهش؟ -نذاشتی که انگار حاج بابا پشت در باشه همش گفتی بدو بدو قطع کن الان دوست داداش نفهمیده باشه من چی گفتم هم تعجب نمیکنم. -برو رسول رو بیدار کن بره پیش حاج بابات لنگ ظهر شد. الان حاج بابات زنگ میزنه. -خوش به حالش غم نداره راحت میگیره میخوابه حاج بابا هم زنگ نمیزنه عزیز دردونهاش رسول. -راحیل
بیدارش کن بره دوباره زنگ بزن بهش. -به کی؟ -به این دوست داداشت ببین بهش خبر داد. -اگه میگفت داداش زنگ میزد من شانس ندارم از وقتی به دنیا اومدم شانس نداشتم. -ناشکری نکن برو رسول رو بیدار کن. خبری نبود نه از داداش نه از دوستش … حتی جرات نکردم دوباره بهش زنگ بزنم انگار داداش رستگار هم از دست من و نجات دادنها من از دست حاج بابا کلافه شده بود. سر جام دراز کشیده بودم. نمیدونستم چیکار کنم، من نمیتونستم با اون پسر ازدواج کنم. نوزده سال به زور تحمل کرده بودم حالا از من میخواستن برای بقیهی عمرمم برم خونهی یکی شبیه حاج بابا؟ همین جا میپوسیدم بهتر بود، راحتتر بود. سفره پهن بود حاج بابا برنگشته بود و این برای من و مامان به معنی داشت رفته خبر بده که عقد کنیم. هرچی از رسول پرسیدم
کجاست حاج بابا جواب سربالا داد. -حاج مامان من دارم میمیرم از استرس. کل وجودم گر گرفته. توکلت به خدا باشه عزیزم. -نیومده یعنی رفتی پیش اونها بگه که همه چی تموم. -رستگار میاد. -کار از کار بگذره برگرده چه فایدهای واسم داره؟ نفسش رو با آه بیرون داد. در حیاط که باز شد هر دومون با هم از جامون پریدیم. قلبم تپشش بیشتر شد. دستم رو روی قفسهی سینهام گذاشتم از پنجره چشمم به حاج بابا افتاد. عصبانی به نظر میرسید. داداش به جای من به خودش زنگ زده بود که اینطور عصبانی به نظر میرسید. -زن! یه زن گفتنش و رعشه انداختنش به جون مامان یکی بود. دم در هیبتش رو دیدم؛ دستش به سمت کمربند رفتنش رو هم دیدم و بقیه سیاهی بود… فریادبود و درد …
#نسخه_الکترونیکی_کمک_در_کاهش_تولید_کاغذ_است. #اگر_مالک_یا_ناشر_فایل_هستید، با ثبت نام در سایت محصول را به سبدکاربری خود منتقل و درآمدفروش آن را دریافت نمایید.
تعداد مشاهده: 7 مشاهده
فرمت محصول دانلودی:.pdf
فرمت فایل اصلی: PDF
حجم محصول:10,439 کیلوبایت